شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی
پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابجا می کرد تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کم تر آزارش بده ، صورتش رو چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.
در نگاهش چیزی موج می زد ، افکاری که با نگاهش ، نداشته هاش رو از خدا طلب می کرد ، انگاری با چشماش آرزو می کرد
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه چند دقیقه بعد ، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد
ـــ آهــــاااای آقا پسر !!!!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت ، چشمنش برق می زد
وقتی آن خانم ، کفشها رو به او داد ، پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزون پرسید :
__شما خدا هستین؟؟؟؟
ــــ نه پسرم ، من یکی از بندگان خدا هستم !
ــــ آهـــااان ، می دانستم که با خدا نسبتی دارید!!!
سلام دوست عزیز.
وبلاگ من در انتخاب برترین وبلاگ ماه شرکت کرده
اگه بنده رو لایق می دونی
به اینجا برو http://night-skin.com/topblog/
و توی کادر مستطیل شکل ، ادرس وبلاگ منو وارد کن و بعدم دکمه ی vote رو بزن ...
فقط یادت باشه که www ادرس وبلاگ رو نزنی
ممنون می شم اگه به وبلاگم رای بدی
منتظرتم
روز خوش.
بابای.
ما همه گی فرزندان خدا هستیم ;)
سلام مهسا جان داستان جالبی بود
سلام ...
می دونی فلسفه اختراع سرسره برای بچه ها چیه؟
می خوان از بچگی به آدم یاد بدن که صعود چقدر سخت و سقوط چه آسونه .
///
خوشحالم که بهم سر زدی و دوباره شروع به نوشتن کردی . مثل خودم ;)